صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 12 روز سن داره

صدفی نمک خونه

جیگر خاله..

شب عید غدیر رفتیم عروسی داداش عمو سعید.عروسی پر ماجرایی بود .بماند................ اونجا یه تصویر پشت زمینه ی قشنگی بود برای عکس انداختن .خودمو کشتم بیا بریم ازت عکس بگیرم نمیدونم چطور شده بود که راضی نشدی اما تا به امیر علی گفتم عزیزم با کله اومد اما.................. منو کشت تا یک عکس ازش انداختم.مدام وول میزد و هر کاری میکرد الا ژست گرفتن برای عکس.با این همه یه عکس نیمه هنری ازش گرفتم. جیگرتو بگردم خالۀ وول وولی من یک لحظه آروم و قرار نداری. ...
14 آبان 1391

صدفی به مدرسه می رود!!!!!!!!!

چند شب پیش آماده شدیم بریم بیرون .سریع دویدی و کوله خرسیتو برداشتی و از من خواستی پشتت بندازم دفتر نقاشیتم زدی زیر بغلت ،جعبه ی آبرنگتم که تازه برات خریده بودم برداشتی و البته تلت که وسیله ی جدانشدنی ازت شده و خلاصه آماده شدی و با دادا خداحافظی کردی و گفتی "داداش سپهر خدابس من دالم میرم کلاس دوم!!!!!!" کلی خندیدم اما قضیه برای تو خیلی جدی و حیاتی بود. رفتیم سراغ املاکی که بابایی باهاش قرار داشت. تو هم مدام تو گوش من غر میزدی که می خوام برم کلاس دوم الان مثل نخودچی میشم ها مدرسم تعطیل میشه. هر چی واست توضیح دادم که مادری الان شبه ،هوا تاریکه و مدرسه ها تعطیلن و نی نی ها پیش ماماناشونن راضی نشدی. تا بالاخره بابایی جلوی یک مهد نگه داشت ...
14 آبان 1391

عشق امام رضا

دو تا جمعه ی قبل یهو تصمیم گرفتیم بریم حرم .البته چند ماهی بود که دسته جمعی نرفته بودیم زیارت.مدتی بود تا صحبت حرم میشد پیله میکردی که بریم حلم(حرم) بالاخره قسمت شد .رفتیم تا آماده بشیم .زدتر از من رفتی سراغ چادر گل گلیت.هرچی گفتم مادر من از تو خونه نمی خواد سرت کنی گوش ندادی باز اون چادر بلند و سرت کردی و مثل خاله خان باجی ها زیر گلوتم محکم گرفتی .بابایی بغلت کرد و برد تو ماشین. از همون اول راه مدام می پرسیدی پس چرا نمی ریم. یه لحظه که برگشتم صندلی عقب رو ببینم دیدم گوشه ی چادر رو کردی تو دهنت و با دندونات نگهش داشتی .این بد آموزی رو از خودم یاد گرفتی وقتی میرم رو بالکن تا لباس هارو بندازم رو رخت آویز چادرمو این طوری میگیرم. میدون ض...
2 آبان 1391
1